440. تمامِ این هفده های لعنتی

ساخت وبلاگ

می دانی، روی تمام هفده های دنیا حساس شده ام. هفده ساعت خواب. هفده دی. هفده مهر. هفده آذر. هفده بهمن. حرف های زیادی دارم برایت. حرف های زیادی دارم که خوب می دانی و به قول تو نوشتن اش این جا درست نیست. اما دلم می خواست هفده ها بهتر بودند برای ما. بهتر از این اتفاق هایی که افتاد توی هرکدامش...

دیشب خسته بودم، دیشب خیلی خسته بودم. بعدش توی همان خواب و بیداریم خسته تر شدم. یک طور عجیبی از درون فرو ریختم. انگار کسی آخرین ذره های امید را از زیر ناخن هام کشید بیرون و انداخت دور. تمام انگشت هام درد می کرد. سرم درد می کرد. تنم درد می کرد و توی همان حالم، بی اراده، اندوهم را می ریختم روی گونه هام، روی بالش، لابه لای موهام...

می دانی، اتّفاق رفتن به این سادگی ها نیست. اتّفاق نماندن، نبودن، نبودن، نبودن، به این سادگی ها نیست که نوشته می شود. اتفاق رفتن شبیه فاجعه است. اصلن یک نوع فاجعه است که هیچ جوره نمی شود جلوی بحرانش را گرفت. اتَفاق رفتن تکه ای از روح را می برد، تن را بی وطن می کند و آدم برای همیشه در غربت می ماند. مثل اینکه کسی از درونش هجرت کرده باشد. هجرت، نه مسافرت. یعنی رفته که دیگر نیاید. یعنی رفته که دیگر نیاید. یعنی رفته که دیگر نیاید و اگر تا آخر دنیا برایت بنویسم "یعنی رفته که دیگر نیاید"، هجرت کرده باز نمی گردد..
 من بی وطن شده ام.. تن م بی وطن شده است.. خیالم بی وطن شده است..

و بی وطن، دیگر در تنِ خودش هم آرامش ندارد.

 

دونقطه: بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم

شهر ویران گشته، فرماندار می خواهد چه کار ؟!

-اصغر عظیمی-


گره خورد به: خالی ِ نبودنت, تنِ بی وطنم
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۱۱/۱۸ساعت 10:39 توسط زهرا منصف |
در خواب و بیدار...
ما را در سایت در خواب و بیدار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9ghasedak-flightb بازدید : 24 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 12:05