بنشین کنارم بخند، دیگر برایِ پیر شدن فرصتی نیست

ساخت وبلاگ

دست خودم را گرفته ام. تویِ تمام روزهای بیست و سه سالگی دست خودم را گرفته ام و لبخند می زنم. خسته که می شوم سرم را می گذارم روی شانۀ خودم و چشم هام را می بندم. کم که می آورم با خودم حرف می زنم و خودم را آرام می کنم. روز که می شود به خودم تبریک می گویم برای شروع یک روز خوب و شب که می شود از خودم تشکر می کنم بابت این همه تلاش از صبح تا شب. راستش رابطه عجیبی با خودم پیدا کرده ام. خودم را بیشتر از پیش دوست دارم و این حاصلِ اعتماد کردن به دیگران و جا خالی دادن دیگران است. چند روز پیش تویِ کتابفروشی چشمم به جمله ای خورد که روی جلد یک کتاب نوشته بود: در جهان تنها یک قلب است که برایِ تو می تپد، و آن قلب خود توست. من به شدت به این جمله یقین دارم. یا به قول ژان آنویِ عزیز تویِ نمایشنامۀ آنتیگون: آدمی تنها به خودش وفا دار است و بس. هرچند این را بگویم که این مسئله حسابی با غرور فرق دارد. با خود برتر پنداری فرق دارد. با آدم حساب نکردن دیگران فرق دارد. معنی اش فقط این است که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت از دیگران هیچ انتظاری نداشته باش. و اینکه من به شدت به این اعتقاد پیدا کرده ام که عامل خوشبختی و بدبختی هر انسانی صرفاً خودِ خودِ آن شخص است و دیگر هیچ. راستی گذشته ها گذشته. می شود بیایید قول بدهیم که گذشته ها را فراموش کنیم؟ هرقدر که تلخ و مسخره باشند... هرقدر... لطفا.

+ نوشته شده در ۱۳۹۳/۱۰/۲۵ساعت 10:36 توسط زهرا منصف |
در خواب و بیدار...
ما را در سایت در خواب و بیدار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9ghasedak-flightb بازدید : 20 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 12:05